زکریابن آدم علیه السلام میگوید: در محضر حضرت رضا علیه السلام نشسته بودم، ناگاه حضرت جواد علیه السلام فرزند برومند آن حضرت را به حضورش آوردند، او در آن وقت کمتر از چهار سال داشت، وقتی که واردشد، دستش را بر زمین زد و سرش را به طرف آسمان بلند نمود، و مدت طولانی در فکر فرو رفت.
امام رضا علیه السلام به فرزندش فرمود:" قربانت گردم، چرا این گونه در فکر غم گونه، فرو رفته ای؟!"
حضرت جواد علیه السلام در پاسخ گفت:" به خاطر آن مصیبتهایی که بر مادرم زهرا سلام الله علیها وارد شد، سوگند به خدا آن دو نفر را از قبر بیرون می آورم، سپس با آتش، انها را می سوزانم و بعد خاکسترشان را به سوی دریا پراکنده میسازم."
امام رضا علیه السلام فرزندش را در آغوش گرفت و دلداری داد، و بین دو چشمش را بوسید و فرمود:" پدر و مادرم به فدایت، تو شایسته این امر (امامت) هستی".
وقتی امام رضا علیه السلام به شهادت رسید، امام جواد علیه السلام به مسجد رسول الله آمد و بر فراز منبر رفت و چنین فرمود: "من محمد فرزند علی بین موسی الرضایم.
من جوادم:
من کسی هستم که به نسبهای همه مردم – از آمده و نیامده- آگاه است. من کسی هستم که به ظواهر و بواطن شما عالم است و به حال و آینده ی شما.
علمی که پیش از آفرینش به ما داده شده است و پس از فنای آسمانها و زمین ها نیز باقی خواهد بود و اگر نبود حاکمیت اهل بطلان و حکومت گمراهان و حکمیت اهل تردید، چیزهایی را به شما می گفتم که اولین و آخرین انسانها در شگفتی و حیرت بمانند."
سپس دست مبارک بر دهانش گذاشت و به خود گفت:" سکوت کن ای محمد! هم چنان که پدران تو پیش از این سکوت کرده اند."
پینوشت...............................................
همیشه سعی کردم وقتی میخواهم درباره معصومی مطلبی بنویسم، ناشنیدنی ها را بیان کنم، که امروز چشمم به این دو روایت افتاد، آن کس که اهل اندیشه باشد تمام درد و رنج های این خاندان را در همین دو روایت پنج خطی که از زبان امام هفت ساله مان بیان شده می بینید. (اگر حالتان گرفته شدو دلتان شکست، من زمین گیر را نیز فراموش نکنید)