سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

یادم میاد اولین روزه ای که گرفتم هشت سال بیشتر نداشتم، البته مخفیانه، چون اگر پدر مادرم متوجه می شدند می گفتند لازم نیست روزه بگیری، چون نه توانش رو داری و نه این که برات واجبه، برای همین به عمد صبح دیر از خواب بلند شدم تا به بهانه این که مدرسه ام دیر می شه صبحانه نخورم ، درست ساعت ده دقیقه مانده بود به هفت، از خواب که بلند شدم خودم رو زدم به اون راه که مثلا مامان الان زنگ کلاسمون می خوره، و با دست پاچگی ظاهری وسائلم رو جمع کردم و لباسم رو پوشیدم، مادرم سریع ساندویچ نون پنیری برام درست کرد و توی کیفم گذاشت و گفت حتما بخورش، منم گفتم چشممممممممممم!
موقع ساعت تفریح شد، زنگ که خورد بچه ها خوراکی هاشون رو از کیفشون در اوردن و به سمت حیاط مدرسه روانه شدند، منم از کلاس زدم بیرون، کنار دوستام ایستادم و با غرور خاصی گفتم بچه ها من روزه هستم هااا، جلوی من چیزی نخوریدااااااااااا، و می خواستم طوری پُز بدم که امروز رو روزه گرفتم...
ساعت درسی کلاس هامون تموم شد، موقع برگشت به خونه توی راه مدام به این فکر می کردم که چه نقشه ای بکشم که ناهارم رو نخورم، بین راه چشمم افتاد به ساندویچی، یهویی فکری به کله ام خورد، رفتم داخل ساندویچی و به فروشنده گفتم، آقا ببخشید میشه نصف ساندویچ به من بدید؟ طرف هم نگاهی به قدو بالام انداخت و گفت، کوچولو حالا چرا نصفی بدم؟! می ترسی اضافه بیاد؟! یا پولش رو نداری؟ منم گفتم آقا من روزه هستم هاااااا ، طرف گفت به به ، خوب قبول باشه حاج آقا، بعد ساندویچی رو از وسط نصف کرد و به من داد، گفتم اول یه گاز بهش بزن بعد بهم بده، طرف کلی گیج شده بود که برای چی ازش این رو میخوام، با تعجب به من گفت: تو روزه هستی اونوقت من با این قد و هیکلم روزه نباشم؟! کمی خجالت کشیدم و گفتم اشکالی نداره همون رو بدید، و پولم رو که توی دستم مچاله شده بود به طرفش دراز کردم و گفتم بفرمایید اینم پولش، نگاهی خنده داری بهم کرد و گفت، ما ساندویچ نصفه نمی فروشیم، و من هم با همون نصف ساندویچ با خوشحالی از مغازه اومدم بیرون.
به خونه که رسیدم مادرم به من گفت، لباس هات رو که عوض کردی بیا برات ناهار درست کردم بخور، منم سریع نصف ساندویچ رو از توی کیفم در اوردم و با اشاره به نصفه ساندویج گفتم، مامان توی راه یه ساندویچ خریدم الان سیرم ، هر وفت گرسنه ام شد می خورم، مادرم به نگاهی به ساندویچ نصفه ی شده انداخت و با حالتی که بهم شک کرده بود بهم گفت، یعنی اینقدر گرسنه بودی که تحمل نکردی تا به خونه برسی؟! و به من گفت دفعه آخرت باشه سرخود ساندویچ می خری که معلوم نیست چی توشه ، منم نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم، زدم زیر خنده و گفتم مامان ضعف کرده بودممممممم...
موقع افطار که شد و همه جمع بودن، بلند گفتم مامان سرت گول مالیدم، امروز روزه گرفتم، و تمام نقشه ای رو که کشیده بودم براش تعریف کردم، کلی بهم خندیدن و گفتن از دست توووو ...
اون روزه برام خیلی شیرین بود و هیچ وقت یادم نمیره و...
...دلم برای شیطنت های بچگیم تنگ شده...



  • کلمات کلیدی : شخصی
  • نوشته شده در  شنبه 88/5/31ساعت  11:23 صبح  توسط صور اسرافیل 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    کفر نعمت از کفت بیرون کند
    ولع سیاسیون
    رهبر چگونه باشد خوب است؟
    سکوت جمهوری اسلامی جهت دار است
    زخمی تر از مسیح!
    منتظری تیر در کمان بود
    و باز هم
    از امروز تا دیروز
    غدیر راست بود یا دروغ؟
    سهم ما در نسل کشی صعده
    موسوینگ، سبزینگ، فیلترینگ
    از همون بچگی مخم کار میکرد
    دزدان عمامه به سر
    نذورات برای نیمه شعبان
    [عناوین آرشیوشده]
     
     
    \ >
     
    \